بدون عنوان (1961)
هنرمند: آلبرتو جاکومتی (1966-1901)
برنز
ابعاد: 3*6 *40 سانتی متر
محل نمایش: موزه جهان نما
آلبرتو جاکومتی (Alberto Giacometti)
او در ۱۹۰۱ در گریزون سوئیس به دنیا آمد. او بزرگ ترین فرزند از میان چهار فرزند “آنت استامپا” و “جووانی جاکومتی” نقاش معروف اکسپرسیونیست، بود. محیط چنین خانواده ای برای شکوفایی استعدادهای آلبرتوی کوچک که خیلی زود هم مورد توجه و تشویق قرار گرفت، بسیار مناسب بود.
آلبرتو نه ماه در رم اقامت می کند. در آن جا است که توجه اش به مجسمه های مصری، کاشی کاری ها و نقاشی دیواری های نو مسیحیان و همین طور بورمینی جلب می شود. پس از دیدن پمپئی و پانستوم، کار ساخت دو نیم تنه را آغاز می کند، اما موفق نمی شود آن ها را تمام کند. در ۱۹۲۲، با هزینه پدرش به پاریس بر می گردد و در آن جا به کارگاه هنری "آرچیپنکو" رفت و آمد می کند. بعد از آن، به مدت سه سال در کلاس های "بوردل" در آکادمی "گراند – شومی یر" حضور می یابد.
در ۱۹۲۷، آلبرتو در خیابان "اپیولیت مندرون" در یک کارگاه محقر مستقر می شود و بعدها تمام زندگی اش را در آن جا می گذراند. او در "مالوجا"، چند مجسمه ایستاده می سازد و یک اسب چوبی بزرگ را هم نیمه تمام باقی می گذارد.
در ۱۹۲۸، روی مجسمه های تخت کار می کند و اولین ساختارهای باز خود را که بعدها عنوان «مجسمه های احساسی» را به آنها می دهد، تجربه می کند. در همین زمان است که ساخت مجسمه های موضوعی را نیز آغاز می کند. اولین نمایشگاه خصوصی آلبرتو در ۱۹۳۲ در "گالری پی یر – کول" برگزار می شود. او در همان سال، "مجسمه های سنگی باغ ای یر" را می سازد. یک سال بعد پدرش می میرد.
از ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۰، جاکومتی اغلب به همراه پیکاسو و سارتر دیده می شود. از ۱۹۲۴ تا ۱۹۴۵، در اتاقی در هتل محله قدیمی ژنو زندگی و کار می کند و نوشته ها و طرح هایش را در مجموعه ای به نام ماز (لابیرنت) منتشر می سازد. آلبرتو سرانجام با "آنت آرم" آشنا می شود و در ۱۹۴۹ در پاریس با او ازدواج می کند.
از ۱۹۵۳، جاکومتی خود را وقف تیزآب، لیتوگرافی و تصویرسازی کتاب می کند و پرتره هایی از سارتر، ماتیس، استراوینسکی، براک، ژنه و همین طور از خودش می کشد. در ۱۹۵۶، کارهایش را به بیست و هشتمین دوسالانه ونیز ارائه می دهد. وی همچنین نیم تنه ها، پرتره ها و تصاویر بزرگی را نقاشی می کند و شکل می دهد. این ایام پربارترین سال های دوران پختگی آلبرتو است.
جوایز "بنیاد کارنگی" و "بنیاد گوگنهایم" به او اعطا می شود. در مراسم گشایش "بنیاد مانگ" در سن – پل – دو – واتس، آثارش با ابهت به نمایش در می آیند.
می توان گفت جاکومتی تحت فشار شک و تردید و ترس از «موفق نشدن»، همواره در نوعی نارضایتی زندگی کرده، اما در عین حال با حس امیدواری اش حمایت شده و با الهام دقیق و اراده سرکش خود به پیش رانده شده است. او فعالیت بی اندازه ای از خود نشان می داد. آن چنان که انگار فقط با کار کردن بود که در لحظه از حیاتش، زندگی یا هر آن چه را که در زندگی از چنگش می گریخت، با قاطعیت تمام دنبال می کرد.
تنها نظامی که آلبرتو در زندگی از آن اطاعت می کرد، کار بود: تقریبا مثل یک راهب که با فراموش کردن کامل خویش، به خدمت قانون خشکی که انتخاب کرده، در می آید. جاکومتی برای آن که انسانی کاملاً آزاد و مستقل باشد، نیازهای مادی اش را به کمترین حد لازم کاهش داده بود و به سادگی زندگی می کرد؛ فقط با همان مقداری که برایش کافی بود سخاوتمند بود. ولی تقریباً هیچ مال و منالی نداشت و نمی خواست که داشته باشد. او حتی یک خانه واقعی نداشت. جاکومتی جدای از کار، فقط یک نیاز در زندگی اش داشت. مراودات مردمی که همواره به دنبالش بود و هرگز دست رد به سینه آن نمی زند؛ مخاطبش هر کسی که می خواست باشد.
اگر چه آلبرتو در روند پیشرفت مجسمه سازی اش گاهی بازگشت به عقب و تغییر مسیرهایی را تجربه و برای روشن ساختن نگرش شخصی اش در این هنر تا حدود سال ۱۹۴۰ صبر می کند، اما در مورد کار طراحی و حتی نقاشی اش، شاید نتوان چنین چیزهایی گفت؛ چرا که از همان ابتدا و بدون وقفه در مسیری ثابت و کاملاً مشخص به پیش رفته است: هر روز نزدیک تر به واقعیت.
وقتی جاکومتی با انگشتانش که به ابزار کار او تبدیل می شدند و به کمک یک چاقوی جیبی که دستانش آن را مثل یک مداد به کار می گرفتند، مشغول ساختن چیزی بود؛ فکر می کردید در حال طراحی روی هوا است. انگار در فضا طراحی می کرد تا وقتی که در نقطه ای معین به مانعی بر می خورد و این مانع اگر کم ترین حجم لازم را می داشت. آن وقت به زندگی و به معنا بدل می شد. همان حرکت ها و همان تغییر عقیده ها، تقریبا به طور خودکار تکرار می شدند؛ یک حرکت سریع رفت و برگشت، رو به جلو، رو به عقب، و نتیجه آن یک نشان، یک نقش که همان دم مردود ولی بار دیگر با تغییرات ناگهانی غیرمنتظره از سر گرفته می شد. رو به بالا، رو به پایین، یک خط کج ... کاری که باید برای او خیلی پربها بوده باشد.
آثار جاکومتی آن قدر پیچیده اند که اگر بخواهیم خود را با آن ها وفق دهیم و از نزدیک دنبالشان کنیم، جریانی از اندیشه ها، احساسات و تأثرات از آن ها جاری می شود که به نظر پایان ناپذیر می رسد.
به هر روی، پیام او از نتایج صرفاً ظاهری جلوتر می رود و به گونه ای شاعرانه در عمق هر چیزی که از نزدیک به موفقیت انسان مدرن مربوط می شود، نفوذ می کند.
جاکومتی در پی یافتن امپراطوری تنهایی بود و واقعا انگار خود تنهایی، با تصویر واقعی اش، گاهی در برخی آثار او تجسم می یابد. در آثار وی هر چیزی که تعمق در آن به نظرش ضروری نمی آمد. در سایه رها می شد و فقط آن چیزی که مورد علاقه قلبی او بود، در روشنایی قرار می گرفت؛ چیزی که برای او اساسی بود و قابل قبول. انگار که می خواست فقط همین یک لحظه یگانه تکرار ناپذیر را روشن کند، لحظه ای که انسان با تمام حقیقتش هویدا می شود؛ آن هم نه فقط حقیقت ظاهری که واقعی ترین و اسرارآمیزترین آن.
او انسان یا به عبارتی تصویر خود از انسان را در فضایی قرار می دهد بسیار نزدیک به خلأ، به خاموشی. او درست مثل این که یکی از اولین مجسمه سازان در خط زمان باشد، دوباره و از اول، چهره انسان را تماشا و در این چهره، خود را کشف کرد؛ بدون پرگویی، بدون اهداف ساختگی یا مقاصد زیبایی شناسانه.
پیکره های جاکومتی در تنهایی شان، رو به روی ما می ایستند. نگاهشان می کنیم و آن ها به ما خیره می شوند. به ما پشت نمی کنند، خیانت نمی کنند. در جهانی که آن ها در آن محبوس اند جایی برای عقب کشیدن، برای پنهان شدن نیست. آن ها با انتخابی آزادانه تصمیم گرفته اند بی حرکت بمانند: زندانیانی آسیب پذیر و تا ابد ایستاده.
وقتی مدل های او در کارگاه بسیار کوچکش در ژست خود می ایستادند، به نظر می آمد که اتاق به معنای واقعی منبسط و به سالن تئاتر عظیمی با تابلوهای زنده تبدیل شده است. اتاقی بدون پژواک صدا که در آن نمایندگان یک انسانیت بی نام و عریان به صف شدند، و هنرمند، هر روز، انگار که برای اولین بار و البته آخرین بار، آن ها را می دید؛ پیش از آن که رهایشان کند تا به سوی آن چیزی بروند که شاید بدیهی ترین سرنوشت آن ها بود، سفری بی بازگشت و سرچشمه عمیق هستی شان را درست مثل عصاره ای از درون آن ها استخراج می کرد، و نه فقط ریشه ظاهری آن را.
انسان در میان انسان ها بیگانه است. گویا این نتیجه ای است که از مجسمه های جاکومتی به دست می آید، مجسمه هایی این چنین غایب و بیگانه، غمگین، این قدر تنها، با سرنوشتی مقدر، گمشده، با شناختی عمیق از رنج که انگار مالک هیچ چیز نیستند جز بی حرکتی غریبشان در محدوده هایی که برایشان مشخص شده. یعنی به عنوان بذرهای زندگی، آخرین چشم اندازهای ماندگار از چهره انسان که جاکومتی منزلت اولیه اش را به او باز گرداند، آن هم در زمانی که به نظر می رسید به طرزی جبران ناپذیر از دست رفته است.
در دوره ای، فیگور انسان به ابژه مورد علاقه آلبرتو جاکومتی تبدیل شد. او اغلب فیگورها را ایستاده و با ظاهری غیرمتعارف میساخت. با بدنی بیش از حد لاغر و قامتی بیش از حد کشیده. جمجمهای عامی، جمجمه انسان و نه حاوی هیچگونه نشانه خاص شخصیتی روی چهره.
پژوهش و گردآوری: پروانه اسکاش